داستان رمز استاد کنار دروازه

داستان رمز استاد کنار دروازه
(برگرفته از حکایات عرفانی و آموزه‌های مولانا)در شهری قدیمی، دروازه‌ای بزرگ وجود داشت که همگان برای ورود و خروج از آن می‌گذشتند. کنار این دروازه، پیری دانا نشسته بود و هرکس از او می‌پرسید: «استاد، رمز رسیدن به حقیقت چیست؟»

او تنها یک پاسخ می‌داد:
«بگذر.»

بعضی می‌خندیدند و می‌رفتند. برخی عصبانی می‌شدند و فریاد می‌زدند: «این چه پاسخی است؟ جز این یک کلمه چیزی نمی‌دانی؟!»
اما پیر، آرام لبخند می‌زد و دوباره تکرار می‌کرد: «بگذر.»

راز حکایت

سال‌ها گذشت تا روزی شاگردی حقیقت‌جو نزد پیر آمد و پرسید:
«استاد، سال‌هاست همین یک کلمه را می‌گویی… معنایش چیست؟»

پیر این‌بار توضیح داد:
«همه می‌پرسند رمز چیست، اما کسی نمی‌پرسد چگونه باید از آن گذشت!

  • از ترس‌هایت بگذر تا شجاع شوی.

  • از خشم‌هایت بگذر تا آرام شوی.

  • از نفس‌هایت بگذر تا به خدا برسی.
    این دروازه، آزمونی است برای آنان که می‌خواهند وارد شهر عشق شوند… اما بیشتر مردم، حتی از فکرِ گذشتن هم می‌ترسند!»**

شاگرد با اشک پرسید: «پس تو خود، از چه گذشتی؟»
پیر پاسخ داد: «از خودم… و اکنون، اینجا نشسته‌ام تا دیگران را هم به گذشتن دعوت کنم.»

پندِ داستان در کلام مولانا

مولانا در مثنوی می‌گوید:
«بمیرید پیش از مرگ، تا بمانید جاودان!»
«مردن» در اینجا، همان گذشتن از تعلقات دنیوی است.

استادِ کنار دروازه، نماد مرشدِ راه‌دان است که به شاگردان می‌آموزد:

  • حقیقت، در «گذر» است، نه در ایستادن.

  • رسیدن، در نابودی «من» است، نه در جمع‌آوری دانش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *