آیا دموکراسی در حال عقب‌نشینی است؟

بخشی از کتاب: دموکراسی: داستان‌هایی از راه طولانی آزادی/ ترجمه:آینده نگر

اعلامیه جهانی حقوق بشر که در سال ۱۹۴۸ به وسیله مجمع عمومی سازمان ملل تصویب شد، فهرستی از حق‌ها را غیرقابل‌ چانه‌زنی فرض کرده است: هر‌کسی حق زندگی، آزادی و امنیت دارد؛ هر‌کسی حق آزادی اندیشه، وجدان و مذهب دارد؛ هر‌کسی حق آزادی عقیده و بیان دارد؛ آزادی گردهمایی و تجمع آرام را دارد؛ و مشارکت در حکومت خودش، به طور مستقیم یا از طریق نمایندگانی که به طور آزادانه انتخاب می‌شوند. این اعلامیه از اصطلاح «دموکراسی» استفاده نمی‌کند اما آنچه توصیف می‌کند دقیقا دموکراسی است.

حتی حاکمانی که بدون تردید اقتدارگرا هستند هم تا حدی مدعی‌اند که ردای دموکراسی را به تن دارند، چه با برگزاری انتخابات ساختگی یا با سعی در گسترده کردن تعریف «حق‌ها» تا کالاهایی که می‌توانند توزیع کنند، از جمله خوشبختی، را در بربگیرد. آنهایی که خوشنام نیستند هم مشتاق مشروعیت خواهند بود – یا دست‌کم ظاهر ساختن مشروعیت. صدام حسین در اکتبر ۲۰۰۲ انتخابات برگزار کرد، تنها چند ماه قبل از اینکه سرنگون شود. (او تنها انتخاب در برگه رأی بود و ۱۰۰ درصد آرا را کسب کرد، با شرکت‌کنندگان رسمی که شمار آنها نیز ۱۰۰ درصد واجدان شرایط بود.) تعداد کمی از حکام هستند که با راحتی دستور صادر می‌کنند، کاری که در زمان‌های گذشته کاملا پذیرفته‌شده بود. پادشاه آفتاب فرانسه، لویی چهاردهم، که اعلام می‌کرد «من حکومت هستم» یکی از بسیار پادشاهان تاریخ بود که مدعی بود با حقی آسمانی حکومت می‌کند.

اگر دموکراسی به این معنی درک شود که حق رک و راست حرف خود را زدن، آزاد بودن از قدرت استبدادی حکومت و اصرار بر این است که آنهایی که بر شما حکومت می‌کنند باید رضایتتان را به دست آورند، آن‌گاه، دموکراسی – تنها شکل حاکمیت که این آزادی‌ها را تضمین می‌کند – گسترده‌تر از یک حق پذیرفته نخواهد شد.

با این حال، با اینکه صدای حمایت از ایده دموکراسی بلندتر شده، امروزه تشکیک‌های بیشتری درباره عمل واقعی دموکراسی و توجیه این کار ایجاد می‌شود. در نگاه علمی و گفتمان‌های پرطرفدار، این بحث خیلی پرشده که دموکراسی در حال عقب‌نشینی یا دست‌کم، همان‌طور که لری دایموند، همکار من در دانشگاه استنفورد می‌گوید، در وضعیت «رکود» است.

این بدبینی قابل‌ درک است، به ‌ویژه با در نظر گرفتن اتفاقاتی در خاورمیانه که وعده‌های «بهار عربی» به نظر درب و داغان شده است. اگر علتی برای خوش‌بینی وجود داشته باشد، این طور تشخیص داده می‌شود که مردم هنوز می‌خواهند بر خود حکومت کنند. فعالان دموکراسی در هنگ‌کنگ و داخل سرزمین چین در خطر محاکمه و دستگیری قرار دارند. انتخابات هنوز صف‌های طولانی رأی‌اولی‌ها را به خود می‌کشاند، حتی در میان فقیرترین جمعیت‌ها با کمترین تحصیلات کشورها در قاره افریقا – و گاهی حتی این اتفاق زیر تهدید تروریست‌ها در جاهایی مثل افغانستان و عراق رخ می‌دهد. مردم بدون توجه به وضعیت زندگی‌شان، به سمت این ایده حرکت می‌کنند که باید خودشان سرنوشتشان را تعیین کنند. طنز ماجرا اینجاست که در حالی که ماها که در آزادی زندگی می‌کنیم، با دیده شک به وعده‌های دموکراسی نگاه می‌کنیم، مردمی که هنوز از مزایای آن بهره‌مند نشده‌اند می‌خواهند به آن برسند.

آزادی جذبه خود را از دست نداده است. اما وظیفه تاسیس و نگهداری از نهادهای دموکراتیکی که از آن حفاظت می‌کند طاقت‌فرسا و طولانی است. این روند به ندرت جاده‌ای یک‌طرفه است. پایان یافتن حکومت اقتدارگرا می‌تواند به سرعت اتفاق بیفتد اما تاسیس نهادهای دموکراتیک نمی‌تواند.

و نیروهای شریرانه زیادی هست – برخی باقی‌مانده از نظم قدیم و برخی رهاشده به وسیله پایان یک سرکوب – که حاضرند به نهادهای دموکراتیک حمله کنند و آنها را در مرحله نوزادی‌شان نابود کنند. هر دموکراسی جدید یک تجربه نزدیک به مرگ دارد؛ لحظایت در بوته آزمایش که در آن، چارچوب نهادی امتحان می‌شود و با واکنش به آن قوی‌تر یا ضعیف‌تر می‌شود. حتی موفق‌ترین دموکراسی‌های جهان، شامل دموکراسی خود ما، می‌تواند چنین لحظاتی را به خاطر بیاورد؛ از جنگ داخلی تا جنبش حقوق شهروندی. هیچ انتقال‌یافتنی به دموکراسی بلافاصله موفق نمی‌شود یا بلافاصله شکست نمی‌خورد.

داربست‌های دموکراسی

دموکراسی در بسیاری از عرصه‌ها نیاز به تعادل دارد: بین اقتدار قوای مجریه، مقننه و قضائیه؛ بین حکومت مرکزی و مسئولیت منطقه‌ای؛ بین رهبران مدنی و نظامی؛ بین حقوق فردی و گروهی؛ و سرانجام بین حکومت و جامعه. کارکرد نهادها در دموکراسی این است که از این موازنه محافظت کند. شهروندان باید به عنوان پشتیبانان این نهادها به آنها اعتماد کنند و در مواقع لزوم به عنوان ابزار تغییر از آنها استفاده کنند.

اهمیت نهادها در توسعه سیاسی و اقتصادی مدت‌هاست که به وسیله دانشمندان علوم اجتماعی در این حوزه مورد تاکید قرار گرفته است. در سال ۱۹۹۰، اقتصاددان سیاسی امریکایی، داگلاس نورث، تعریفی مختصر از نهادها ارائه کرد. او آنها را قوانین بازی جامعه نامید – یا به عبارت دیگر، «محدودیت‌هایی که به طور انسانی طراحی شده‌اند تا تعاملات بشری را شکل بدهند».

در ابتدا، حفاظت رسمی – مثل سازمان‌هایی که در قانون اساسی تعریف شده‌اند، قوانین، روندها یا مقررات – ممکن است مصالحه بین منافع گوناگون جامعه را منعکس کنند. آنها ممکن است ناکامل باشند و گاهی متناقض. این وضعیت ممکن است سال‌ها طول بکشد تا به بلوغ برسد. هر دموکراسی‌ای در آغاز کار ناقص است. و مسلما، هیچ دموکراسی‌ای نیست که تا به حال کامل شده باشد. سؤال این این نیست که چطور یک دموکراسی کامل می‌شود بلکه این است که چطور یک نظام ناکامل می‌تواند باقی بماند، به جلو حرکت کند و با قوت رشد کند.

علاوه بر اینها، این «محدودیت‌های به طور انسانی وضع‌شده» در ابتدا، تنها کلماتی روی کاغذ هستند. معما این است که چطور آنها به طور واقعی به «محدودیت‌هایی که بشر وضع می‌کند» تبدیل می‌شوند. به عبارت دیگر، نهادها چطور در چشم شهروندان مشروعیت کسب می‌کنند – به اندازه کافی مشروع تا تبدیل به ابزارهایی شوند که با آنها افراد در جست‌وجوی حفاظت و تغییر بروند.

ما هدف را می‌شناسیم: ناآرامی‌های اجتماعی و سیاسی که درون نهادها اتفاق می‌افتد. در حالی که برخی عناصر حاشیه‌ای ممکن است خارج از آنها فعالیت کنند، اکثریت بزرگی از افراد به آنها اعتماد می‌کنند تا اهداف معین‌شده خود را محقق کنند. تناقض دموکراسی این است که ثبات آن با باز بودن فضا از طریق انتخابات و امر اجتماعی ایجاد می‌شود. بی‌نظمی در داخل بافت دموکراسی ایجاد می‌شود.

 افسانه «فرهنگ دموکراتیک»

هیچ ملیت یا گروه نژادی نیست که در ژن‌هایش کمبودی برای به توافق رسیدن با این تناقض داشته باشد. طی سال‌ها، برخی افراد تلاش کرده‌اند که به «توضیحات فرهنگی» متوسل شوند تا اظهار کنند که برخی جوامع دارای کمبود آن چیزی هستند که دموکراسی را بنیان می‌گذارد یا حفظ می‌کند. اما این اسطوره‌ای است که با واقعیت درخواست جهانی دموکراسی فروافتاده است.

زمانی این‌طور اندیشیده می‌شد که امریکای لاتینی‌ها بیشتر با کادیلوها (رهبران سیاسی قدرتمند) سازگار هستند تا با رؤسای جمهور؛ اینکه افریقایی‌ها خیلی قبیله‌ای هستند؛ اینکه ارزش‌های کنفوسیوسی در تضاد با اعتقادات حاکمیت خویشتن است. سال‌ها پیش از آن، این‌طور درباره آلمانی‌ها فکر می‌شد که آنها بیش از حد سلحشور یا نوکرمآب هستند و – البته – فرزندان بردگان بیش از اندازه «بچه‌مانند» هستند که به حق رأی توجه کنند.

دیدگاه‌های نژادپرستانه با دموکراسی‌های پایدار در مکان‌هایی به تنوع شیلی، غنا، کره جنوبی و سراسر اروپا، ابطال شده است. و البته، امریکا اکنون دارای یک رئیس‌جمهور سیاه‌پوست است و نیز دارای دو وزیر خارجه و دو دادستان کل سیاه‌پوست بوده است. حتی اگر این پیش‌داوری‌های «فرهنگی» به سادگی در طول زمان از بین نرفته بود، یک سؤال همچنان روی هوا معلق بود: چرا برخی افراد توانسته‌اند توازنی بین بی‌نظمی و ثبات بیابند که از ویژگی‌های یک دموکراسی است؟ آیا این به شرایط تاریخی باز‌می‌گردد؟ یا اینکه خیلی ساده، بحث زمان در میان است؟

محققان پاسخ‌هایی برای این سؤالات ارائه کرده‌اند. شاید رایج‌ترین پاسخ این باشد که هر‌چه کشوری فقیرتر و دارای سطح تحصیلات پایین‌تری باشد، احتمال کمتری وجود دارد که شانس تاسیس یک دموکراسی پایدار را داشته باشد.

دیگر محققان روی نوعی تعامل بین رژیم‌های غیردموکراتیک و مخالفان آنها تاکید کرده‌اند. اگر پایان یافتن نظم قدیمی از طریق خشونت حاصل نشود بلکه بیشتر از راه مذاکره انجام شود، شانس موفقیت افزایش می‌یابد.

سرآخر اینکه وضعیت یک جامعه به خودی خود آشکارا یک عامل است. هر‌چه جمعیت یک جامعه از نظر نژادی همگن‌تر باشد، احتمال بیشتری دارد که بتواند ببیند ساده‌تر به ثبات دست پیدا می‌کند. و اگر جامعه مدنی – همه گروه‌های خصوصی و غیردولتی، انجمن‌ها و نهادهای یک کشور – به خوبی توسعه یافته باشند، داربست‌های دموکراسی جدید قوی‌تر خواهد بود.

متاسفانه، این وضعیت‌های ساده و بی‌پیرایه در دنیای واقعی به ندرت وجود دارند. وقتی مردم می‌خواهند شرایط خود را تغییر بدهند، احتمال خیلی کمی وجود دارد که صبر کنند تا وقتی که به سطح تولید ناخالص داخلی مناسب دست پیدا کنند. برخی اوقات یک رژیم قدیمی باید با خشونت بیرون رانده شود. جمعیت‌های از نظر نژادی همگن خیلی نادرند. در بیشتر مواقع، تاریخ یک انقلاب با ظلم یک گروه به گروه دیگر شروع می‌شود. برای جامعه مدنی سخت است که تحت لوای یک رژیم سرکوبگر توسعه پیدا کند. بازبینی و ایجاد تعادل وقتی که از چندین منبع نشئت می‌گیرد – از خارج بدنه حکومتی و نیز از داخل آن – قاطعانه انجام می‌شود. اقتدارگرایان کاملا از نبود لایه نهادهای به خوبی توسعه‌یافته بین عموم در قالب یک کل و خودشان آگاه‌اند و به آن اتکا دارند. آنها اطمینان دارند که یک جمعیت آشفته به احتمال زیاد دارای زاویه دید منسجم به منافع خود نیست. حتی توده‌ها ممکن است خیلی راحت دستکاری شوند و زمینی حاصل‌خیز برای نوعی پوپولیسم مرتبط به پرونیست‌ها در آرژانتین یا سوسیالیست‌های ملی‌گرا در آلمان باشند.

اما اگر آن جمعیت آشفته به طور مستقل سازمان‌دهی شوند و از راه گروه‌ها و انجمن‌های جدید منابع مشترک خود را پیگیری کنند، می‌توانند به یک وزنه تعادل تاثیرگذار و عاملی برای تغییر تبدیل شوند. به همین دلیل است که از مسکو تا کاراکاس، جامعه مدنی همواره در وسط سیبل رژیم‌های سرکوبگر بوده است.

به طور خلاصه، دموکراسی به‌ویژه در اولین لحظات خود، آشفته، ناکامل، مستعد اشتباه و شکننده است. سؤال این نیست که چطور شرایط کاملی برای آن ایجاد کنیم، بلکه این است که چطور تحت وضعیت‌های سخت به جلو حرکت کنیم.

 بستگی دارد از کجا شروع کنید

نهادهای دموکراتیک در یک خلأ تاریخی زاده نمی‌شوند. چشم‌انداز آن جایی است که فرصت برای تغییر – گشایش دموکراتیک – فرامی‌رسد. به همان اندازه که عوامل بزرگ‌تری مثل تولید ناخالص داخلی یا سواد ممکن است اهمیت داشته باشد، گذار به سوی دموکراسی واقعا داستانی است درباره نهادها و اینکه چقدر سریع می‌توانند رفتار انسانی را شکل بدهند.

در ادامه، چهار زمینه نهادی را شناسایی می‌کنیم. این دسته‌بندی‌ها به طور تحلیلی از هم مجزا هستند اما در واقعیت این احتمال وجود دارد که با یکدیگر همپوشانی داشته باشند. با این حال، گروه‌بندی آنها به این طریق، به امکان‌های نهادی در زمان گشودگی دموکراتیک وضوح می‌بخشد: وضع زمین مهم است. انتخاب‌های رهبران نیز مهم است، اما آنها با زمینه نهادی‌ای که در آن مقصود خود را بیان می‌کنند محدود شده‌اند.

 دسته اول: سقوط تمامیت‌خواهانه: خلأ تاریخی

تمامیت‌خواهان هیچ جنبه‌ای از زندگی را دست‌نخورده باقی نمی‌گذارند – فضاهایی از علم تا ورزش تا هنر به وسیله رژیم اشغال می‌شود. بنیتو موسولینی اصطلاح «توتالیتاریو» را ساخت و آن را به این معنی توصیف می‌کرد که «اما داخل حکومت هستند، هیچ‌چیزی خارج از حکومت نیست و هیچ‌چیزی مقابل حکومت نیست». نهادهای موجود (حزب بعث صدام، سوسیالیست‌های ملی‌گرای آلمان یا حزب کمونیست استالین) چیزی بیشتر از ابزارهای رژیم نبودند. در آلمان نازی، علم در جایگاه خدمات‌دهنده به «ایده‌آل آریایی» نشسته بود که بِه‌نژادی و نظریات برتری نژادی را تبلیغ می‌کرد. اتحاد جماهیر شوروی برخی از بهترین هنرمندان خود را مجازات کرد، آهنگ‌سازانی مثل شوستاکوویچ و پروکوفیِف، به خاطر اینکه موسیقی‌هایی نوشته بودند که به اندازه کافی سوسیالیستی نبود. سرسپردگان صدام حسین به طرز وحشیانه‌ای با اعضای تیم ملی فوتبال عراق رفتار کردند چون عملکرد آنها رژیم را خوب جلوه نداده بود.

هر جنبه از زندگی به طریقی مورد دخالت واقع می‌شود. این رژیم‌ها اغلب «عشاق سینه‌چاک شخصیت» هستند – کل جامعه به سمت کسی خم می‌شود که یگانه پیشوا است. کره شمالی متداول‌ترین مثال امروزه است.

وقتی که یک رژیم از این نوع سرش از تن جدا می‌شود – اغلب با کمک قدرتی خارجی – یک جای خالی نهادی به وجود می‌آید که خیلی کم می‌تواند احساسات و پیش‌داوری‌های رهاشده جمعیت را جهت‌دهی کند. همین‌ها انقلاب هستند. نهادهای جدید باید ساخته شوند و به سرعت ساخته شوند. و این نهادها ریشه‌های بومی ضعیفی دارند – اگر اصلا ریشه‌ای داشته باشند – که بتواند از آنها حمایت کند. شکاف وسیعی هست بین زمان بلندمدتی که نیاز است تا نهادهای جدید ساخته شوند و مواد خام محدودی که این کار را بکنند.

به دلیل اینکه تجربیات افغانستان، عراق و لیبی خیلی جدید و مصیبت‌بار است، این موردهای سقوط تمامیت‌خواهان باعث سایه افتادن روی بحث‌های چالش‌های مواجهه با گذارهای دموکراتیک شده‌اند. اما این مثال‌ها جزو استثنائات هستند، نه قواعد. بیشتر این سقوط‌ها کمتر در بی‌نظمی و خشونت رخ داده‌اند – با اینکه هنوز بی‌اندازه دشوار هستند.

 دسته دوم: زوال تدریجی رژیم تمامیت‌خواه: سابقه نهادی باقی می‌ماند

کمونیسم به آهستگی درگذشت. مقامات شوروی و عموم به مانند هم به «رکود» اشاره می‌کردند. ما الان می‌دانیم که آن رکود واقعا یک زوال بود. بحران‌های مکرر، معمولا به دلیل اینکه دولت نمی‌توانست سود اقتصادی را توزیع کند، چرخه‌های اصلاح و سرکوب را درست کرد. بنابراین، هردفعه فاصله بین حزب و مردم رشد کرد.

این وضعیت در سراسر منطقه واکنش‌های متفاوتی را در پی داشت. رومانی در نقش یک کشور سرکش در بلوک شوروی روی ادعای خود پافشاری کرد و با کارتی ملی‌گرایانه بازی کرد و در منظر عام روی استقلالش از مسکو اصرار کرد. اصلاح‌گرایان در حزب کمونیست مجارستان از سرکوب دست برداشتند و اصلاحات اقتصادی خصوصی‌ساز را برپا کردند. زخم سال ۱۹۶۸ باعث شد که حزب کمونیست چکسلواکی طبق دستور شوروی عمل کند. اما در داخل کشور، بازمانده‌های آن دوره زمانی «چارتر ۷۷» را ایجاد کردند – جنبشی از روشنفکران طرفدار حقوق بشر و آزادی. لهستان چندین دوره اصلاح و سرکوب را تجربه کرد. تنها آلمان شرقی به طور سرسختانه و تغییرناپذیری متعصب و کوتاه‌نیامدنی به نظر می‌رسید.

روی کار آمدن گورباچف به عنوان دبیرکل حزب کمونیست شوروی در سال ۱۹۸۵، این روندهای آزادسازی را در اروپای مرکزی و شرقی افزایش داد. رهبر جدید شوروی روشن کرد که تغییر مورد نیاز است. او اصلاح‌گرایان در مجارستان و لهستان را ترغیب کرد و از آدم‌های وارفته‌ای مثل اریک هانِکر در آلمان شرقی انتقاد کرد. در ابتدا، اصلاح عمدتا از داخل احزاب کمونیست شروع شد اما – به لطف احساس رشدیابنده گشایش عمومی – جامعه مدنی و نیروهای سیاسی مستقل نیز فرصت را قبل از آنها غنیمت شمرده بودند.

در داخل خود اتحاد جماهیر شوروی، «پروسترویکا» و «گلاسنوست» به گروه‌های مخالف زندگی بخشید و چینش نهادی جدیدی ایجاد کرد – به ویژه در مسکو و لنین‌گراد. پیشرفت‌های مشابهی نیز در خارج از روسیه ظهور کرد: در اوکراین، گرجستان و کشورهای بالتیک. نهادهای کمونیستی باقی ماندند، شامل سازمان‌های جوانان همچون «کومسومول». این نهاد تا پایان اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۹۱ که رؤسای دانشگاه‌های بزرگ نمی‌توانستند بدون مجوز حزب کار کنند، موجودیت خود را حفظ کرد.

آن موقع، گروه‌های جامعه مدنی شروع کردند به سازمان یافتن حول مسائل مختلف، از محیط‌زیست تا حقوق معلولان. آنچه به عنوان فضاهای اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی شروع شده بود، به سرعت تبدیل به فضاهای سیاسی شد.

گورباچف کاری کرد که زمینه را تغییر داد: او عامه مردم را از سایه سرکوب و ترس رهانید. در هر نقطه‌عطفی از این دوره زمانی، اتحاد جماهیر شوروی در استفاده کافی از نیروی تغییر مسیر حوادث شکست خورد. و وقتی از این نیرو استفاده کرد، مثلا علیه تظاهرات ضد شوروی در تفلیس در آوریل ۱۹۸۹ و بالتیک در ۱۹۹۱، رژیم سرانجام متوقف شد و در لحظات حیاتی عقب نشست و عملا به مخالفان جرئت بخشید.

در این میان، مجموعه دیگری از نهادها ظاهر شدند چراکه بوریس یلتسین شهرتی به دست آورد – نهادهای یک حکومت روسی مجزا در داخل اتحاد شوروی. روسیه مثل دیگر جمهوری‌های اتحاد شوروی، مدت‌ها بود که یک ریاست‌جمهوری و شورای قانون‌گذاری فرمایشی داشت. اما این سازمان‌های روی کاغذ تا اصلاحات اواخر دهه ۱۹۸۰ معنای زیادی نداشتند. تا آن نقطه، روسیه و اتحاد جماهیر شوروی در واقع مترادف هم بودند. با اینکه هنوز یلتسین در فضای داخل این نهادهای روسی نفس می‌کشید، با سروصدا در سال ۱۹۹۰ از حزب کمونیست شوروی خارج شد و آن‌گاه توانست در سال ۱۹۹۱ خودش را به ریاست‌جمهوری روسیه برساند. این حوادث آشکار زمینه را به شدت تغییر داد.

با این حال، سال‌ها قبل، کنفرانس هلسینکی در سال ۱۹۷۵ که به شوروی‌ها این تصور را القا کرد که به یک پیروزی بزرگ دست پیدا کرده‌اند، در واقع یک بهشت امن را برای جامعه مدنی اروپای مرکزی و شرقی و شوروی ایجاد کرده بود. این کنفرانس باعث شد اصلاح‌گرایان منطقه به همتایان اروپایی و امریکایی خود در سمینارها و کنفرانس‌های سالانه ملحق شوند. در کنفرانس درباره سه حوزه بحث می‌شد؛ اقتصاد، امنیت و حقوق بشر. اتحاد جماهیر شوروی می‌خواست که روی دو حوزه اول تاکید کند اما – با تعجب خیلی کشورها – به «سبد» حقوق بشر نیز به همان اندازه اشاره کرد. مسکو به اشتباه عقیده داشت که غرب در حال مشروعیت دادن به نظم پس از جنگ جهانی دوم و قدرت شوروی در داخل آن، است. اما برای اعضای جامعه مدنی راه امنی مهیا کرد که با بازی کردن نقش یک اسب تروا، دولت آنها را به چالش بکشد.

این عوامل که برای دهه‌ها ادامه داشته، تا حدی توضیح می‌دهد که چرا زمینه نهادی وقتی که گشودگی دموکراتیک ۹۱-۱۹۸۹ پیش آمد غنی‌تر بود. ابتدا سقوط یک‌مرتبه و بدون خشونت قدرت شوروی در اروپای شرقی پیش آمد که یکی از نمونه‌های آن سقوط دیوار برلین بود. سپس پایان خود اتحاد جماهیر شوروی پیش آمد با حکومت‌های مستقل جدیدی که به زحمت از نعش آن برای خود چیزی به دست آوردند. این اتفاقات از نظری سریع، غیرمنتظره و چالش‌برانگیز بود. اما مواد خام نهادی آن، در سطوح گوناگون، به طرزی قابل‌قبول مطلوب بود.

 دسته سوم: رژیم‌های اقتدارگرا و نزاع بر سر فضای سیاسی معنادار

رژیم‌های اقتدارگرا برخلاف تمامیت‌خواهان فضایی برای گروه‌هایی که از آنها مستقل هستند باقی می‌گذارند. سازمان‌های غیردولتی، اجتماعات تجاری، دانشگاه‌ها و گروه‌های کارگزی در آرامشی سرد و آزارنده با حکمرانانشان زندگی می‌کنند. آنها اغلب عناصر پیشرو در فشار برای تغییر هستند.

این سازمان‌ها تا نقطه‌ مشخصی برای رژیم مفید هستند. دانشگاه‌های سطح بالا سرمایه‌ فکری تولید می‌کنند و حسن شهرت آنها منبعی برای غرور ملی است. نخبگان تجاری برای تولید شغل و رشد اقتصادی مورد نیاز هستند. جامعه مدنی می‌تواند یک قناری در معدن زغال‌سنگ باشد – دیدگاه‌هایی را بیان می‌کند که رهبران باید بشنوند، یک نوع حرارت‌سنج نارضایتی عمومی. اما محدودیت‌هایی در آنچه که رژیم تحمل خواهد کرد وجود دارد. بستگی به میزان تعادل دارد – دست به عمل زدن گروه‌های مستقل یک تهدید است اما آن‌قدر ناراحت‌کننده نیست که موجب عکس‌العمل شود. بنابراین، با اینکه سرکوب علنی همیشه یک گزینه است، موثرتر این است که از فشارهای ادواری استفاده شود، مثل زندانی کردن چهره‌های جامعه مدنی و روزنامه‌نگاران، حمله به دفاتر آنها یا بستن روزنامه‌ها و وبلاگ‌ها برای ابراز دوباره اینکه ورود به آن عرصه سیاسی ممنوع است.

و رژیم‌های اقتدارگرا شکی ندارند در این‌باره که چه‌کسانی واقعا عرصه سیاسی را کنترل می‌کنند. احزاب سیاسی ممکن است وجود داشته باشند اما کارکردی ندارند. کوبا یکی از معدود حکومت‌های تک‌حزبیِ باقی‌مانده است. بیشتر رژیم‌های اقتدارگرا شکلی از رقابت‌های انتخاباتی را دارند. اما این انتخابات عمدتا ظاهرسازی است. در روسیه پوتین، شکی نیست که رژیم خواهد برد. گستاخی پارلمان‌ها رئیس‌جمهور را به چالش نمی‌کشاند. دادگاه‌ها هیچ‌وقت عضوی از خانواده حاکمان یا همپالکی‌های سیاسی آن را محکوم نمی‌کنند. ارتش و پلیس همیشه آماده هستند تا اطمینان حاصل شود که از هیچ خط قرمزی عبور نشده است.

دسته چهارم: رژیم‌های شبه‌دموکراتیک: نهادهای شکننده و آسیب‌پذیر

سرانجام، برخی مناطق دارای فضای باز و فعال سیاسی هستند اما نهادهای آنها خود به بلوغ نرسیده‌اند و اغلب به عنوان نهادهایی تصنعی و فاسد به آنها نگاه می‌شود. در کشورهایی مثل لیبریا، تونس و عراق، نزاع طولانی بر سر دموکراسی تازه شروع شده است. نهادهای دموکراتیک می‌توانند در طول زمان قوی‌تر شوند اما اگر به آنها به چشم نهادهایی ناکارا نگاه شود، چرخه آلوده‌ای می‌تواند ظاهر شود که باعث شود آنها بلااستفاده شوند، اعتبار خود را بیشتر از دست بدهند و در نتیجه، مورد بی‌اعتنایی واقع شوند. فریبنده است که فکر کنیم یک رأس خوب همه چیزی است که مورد نیاز است تا این نهادها را به کار کردن واداشت. اما بیشتر این احتمال وجود دارد که برخی اتفاقات سرنوشت‌ساز یا بحران‌ها آزمون‌های سختی را درست کنند که نهادها بتوانند در آنها خود را ثابت کنند یا نکنند.

مشکل تحلیلی این است که وقتی نهادهای دموکراتیک – احزاب، پارلمان‌ها، دادگاه‌ها و گروه‌های جامعه مدنی – در زمینه حاضر هستند، سخت است تا زمانی که آزمایش نشده‌اند بفهمیم که ضعیف هستند یا قوی.

بر‌خلاف رژیم‌های اقتدارگرا، انتخابات در نظام‌های شبه‌دموکراتیک نسبتا آزاد و منصفانه است و مردم می‌توانند سران خود را تغییر بدهند. بنابراین می‌توانیم بگوییم که این حکومت‌ها دست‌کم از یکی از نقاط عطف مهم دموکراتیک گذشته‌اند. با این حال، در واقعیت، انتخابات‌ها می‌توانند باعث ایجاد شکاف در جامعه شوند. نتایج اغلب مورد تردید واقع می‌شوند – بسیاری کشورهای «۵۰ – ۵۰» هستند که اختلاف بین گروه‌های آنها به نازکی لبه تیغ است. کنار آمدن موفقیت‌آمیز با پیامدهای این انتخابات همه یک نقطه عطف دیگر است. آیا نامزدها و حامیان آنها به خیابان می‌آیند؟ آیا این کار را به طور مسالمت‌آمیز انجام می‌دهند؟ در بهترین شرایط، نهادها هستند که می‌توانند واکنش نشان دهند – یک دادگاه یا کمیسیون انتخاباتی که می‌تواند گره را باز کند و با نقش حاکمیتی خود مصالحه ایجاد کند.

اما داستان انتخابات تنها یک عنصر است. حکومت‌های شبه‌دموکراتیک در میانه ایجاد تعادل بین نیروهایی هستند که باید حاکمیت دموکراتیک را حفظ کنند. همان‌طور که اتفاقات مختلف نشان داده، در این مناطق، جامعه مدنی و رسانه‌های آزاد برای کنترل قدرت دولت حیاتی هستند. یک قوه قضائیه مستقل سدی دفاعی در برابر فساد و سوءاستفاده است. و حکومت باید قادر باشد که از مردمش محافظت کند – که به این معنی است که باید در استفاده از زور دارای انحصار باشد. نیروی شبه‌نظامی و شورشیان مسلح می‌توانند باعث شکست حکومت شوند. دولت‌های شبه‌دموکراتیک ممکن است از بوته آزمایش انتخاباتی سربلند بیرون بیایند اما داربست‌های دموکراسی آنها شاید هنوز ضعیف باشد. گل کوزه‌گری آنها هنوز خشک نشده است. و مدیریت با قدرت بیش از اندازه، حکومت کردن با صدور فرمان و ندیده گرفتن دیگر نهادها، مسیری آشکار برای بازگشت اقتدارگرایی است. نمونه‌هایی از این دست اخیرا در ترکیه، روسیه و بیش‌ازپیش در مجارستان وجود داشته است.

عاقبت اینکه وقتی یک کشور به تعادلی پایدار بین نهادهای دموکراتیک دست پیدا کرد، می‌توانیم بگوییم که یک دموکراسی تثبیت‌شده است. برخی دموکراسی‌های تثبیت‌شده را در قالب کشورهایی توصیف کرده‌اند که در آنها دموکراسی به «تنها بازی شهر» تبدیل می‌شود.

بیرونی‌ها چه کمکی می‌توانند بکنند؟

حالا ما به سراغ نوع دیگری از زمینه نهادی می‌رویم: نقش بازیگرانی بیرونی. اجازه بدهید این‌طور فرض کنیم که هر گذار دموکراتیک راحت‌تر انجام خواهد شد اگر نیروهای بومی به خوبی سازمان‌دهی شوند و قادر باشند قدرت را در دست بگیرند و به طور کارآمدی مدیریت کنند. این نظر که شما نمی‌توانید از بیرون دموکراسی را اعمال کنید به طرز انکارناپذیری درست است. اما به ندرت پیش می‌آید که واقعا هیچ اشتیاق بومی برای تغییر وجود نداشته باشد. حمایت آنها از اصلاح ممکن است ضعیف و پراکنده باشد – تعجب‌آور نیست که حکومت‌های اقتدارگرا هر کار ممکنی را کرده باشند تا آنها را از این راه بازدارند. با این حال، آنها راهی پیدا خواهند کرد که صدایشان شنیده شود و به ما یادآوری کنند که راهی که می‌توانستند برگزینند به دلیل سوءاستفاده سرانشان برگزیده نشده است. امروزه، در حالی که رسانه‌های اجتماعی این اطمینان را بخشیده‌اند که آنچه در یک روستا اتفاق می‌افتد در آن روستا نمی‌ماند، مردم شرایط خود را با شرایط جهانی بزرگ‌تر مقایسه می‌کنند. بنابراین آنها از بیرونی‌ها می‌خواهند که کمکشان کنند. وضع اسفناک آنها به سختی با بی‌اعتنایی روبه‌رو می‌شود.

نیروهایی که به دموکراتیک‌سازی یاری می‌رسانند از پایان جنگ جهانی دوم چند برابر شده‌اند. گروه‌های جامعه مدنی به خوبی بین مرزها سازمان‌دهی شده‌اند. ماشین جامعه بین‌الملل که از اصول دموکراتیک حمایت می‌کند به شدت توسعه یافته است. رصدکنندگان بین‌المللی انتخابات امروزه استانداردهایی را برای انتقال مسالمت‌آمیز قدرت وضع کرده‌اند و به کشورها یادآوری کرده‌اند که به آنها احترام بگذارند.

کشورهایی که اخیرا گذار دموکراتیک را تجربه کرده‌اند اکنون در حال انتقال تجربیات خود به دیگر کشورها هستند. هر‌دو کشور لهستان و مجارستان سازمان‌هایی را تاسیس کرده‌اند، مثل بنیاد «پی ال» و «مرکز بین‌المللی گذارهای دموکراتیک» تا از دموکراتیک‌سازی در جاهایی مثل برمه حمایت کنند. هند، یک دموکراسی تثبیت‌شده مهم، بزرگ‌ترین کشور کمک‌کننده به «بنیاد دموکراسی سازمان ملل» است. تایوان یک «بنیاد برای دموکراسی» را پانزده سال پیش تاسیس کرد – به عنوان اولین تلاش از این دست در خارج از اروپا، امریکای شمالی و استرالیا.

راه دشوار دموکراسی

امریکا به یک موازنه پایدار دست پیدا کرده اما مسیر رسیدن به آن دشوار و اغلب توأم با خشونت بوده است. شکایت و شکایت دوباره از معنای قانون اساسی تا امروز ادامه پیدا کرده است. به همین خاطر باید از داستان امریکا شروع کرد، در نقش یکی از موسسان اولیه دموکراسی تثبیت‌شده و یادآورنده راه طولانی برای رسیدن به آن و باقی ماندن در آن.

سپس می‌توان موردهای اخیر گوناگونی از گذار به دموکراسی را ارزیابی کرد. در همه این موارد، گزینه‌هایی وجود داشته که توسط سران کشورها، مردم آنها و جوامع بین‌المللی برگزیده‌ شده‌اند و البته این گزینه‌ها با محدودیت‌هایی از زمینه نهادی‌ای که به ارث برده بوده‌اند مواجه بوده‌اند.

می‌توان در این زمینه، نزاع در روسیه، اوکراین، لهستان، کلمبیا و کنیا را برای یافتن یک موازنه دموکراتیک پایدار دنبال کرد. در این کشورها نهادهایی را می‌توان دید که زیر آتش بوده‌اند و اینکه چطور جلو می‌رفته‌اند. کلمبیا یکی از آن حکایت‌هاست درباره یافتن نقطه‌ای مطلوب در میان آشوب و اقتدارگرایی که آن را دموکراسی می‌نامیم. هیئت منصفه هنوز در اوکراین و کنیا در رأس قدرت نیست. و لهستان، که زمانی تصور می‌شد یک دموکراسی کاملا تثبیت‌شده است، اکنون در حال تجربه چالش‌های جدید است.

تلاش شکست‌خورده روسیه یادآوری می‌کند که حکومت‌های شبه‌دموکراتیک همچنان با احتمال بازگشت به وضعیت معکوس شکننده هستند. اصطلاح «ترمیدور» به انقلاب فرانسه مربوط است و نوعی دموکراتیک‌سازی که از پی دوران ترور می‌آید و کشور را به سمت امپراتوری هدایت می‌کند. نسخه امروزی ترمیدور در دموکراسی‌های دچار مشکل ظاهر می‌شود؛ دموکراسی‌هایی که عمدتا مسئله‌شان اقتدار قوه مجریه است که در مقایسه با دیگر قانون‌های اساسی بیش از اندازه زیاد است. چشم‌انداز این دموکراسی‌ها عاری از نیروهای مستقل نیست اما شرایط نهادی که از آنها حمایت می‌کند سقوط کرده است. این دموکراسی‌ها بیش‌ازپیش تحت تسلط رئیس‌جمهور هستند. شرایط قانون اساسی همه این کشورها پذیرنده خواسته‌های پوپولیستی است. از نزدیک به هواداران اردوغانِ ترکیه، اوربانِ مجارستان و پوتینِ روسیه نگاه کنید؛ مشابهت‌های قابل‌توجهی خواهید دید: مردم پیرتر، ساکنان روستایی، مردم سنتی‌تر و ملی‌گرایان متعهد.

ادعایی وجود ندارد که این مثال‌ها حقایقی جهانی است. اینها مواردی هستند که من به خوبی با تجربه شخصی شناخته‌ام و درس‌هایی مهم هستند که مسیر به سوی آزادی را روشن می‌کنند. با نگاه کردن عمیق به آنها، می‌توانیم عناصر مشترکی را ببینیم درباره اینکه مردم چطور برای یافتن تعادلی که همه دموکراسی‌ها در پی آن‌اند دست به جست‌وجو می‌زنند.

همه اینها در وضعیتی است که باید به خاورمیانه نیز نگاهی بیندازیم؛ ما یاد گرفته‌ایم که تغییر انقلابی در راه دموکراسی در این مناطق بسیار دشوار است، به این دلیل که شرایط نهادی در این منطقه نامطلوب است و قدرت‌های خارجی خود را در وضعیت سختی برای کمک کردن به آن می‌بینند. هنوز خاورمیانه دارای شرایطی پیچیده و نهادی بسیار متنوع‌تر از آن چیزی است که ما اغلب فکر می‌کنیم. همچنین دولت‌های این منطقه طیف گسترده‌ای از انواع رژیم‌ها را تشکیل می‌دهند.

این منطقه دیگی درهم‌جوش از تنوع است اما گام‌ها به سوی تاسیس نهادهای دموکراتیک قطعا نمی‌تواند به تاخیر بیفتد. داستان‌های دگرگونی‌های دیگر در شرایط کمتر آشوب‌زده، درس‌هایی را حتی برای خاورمیانه در بر دارد. در مجموع، آنها به ما از حکایت مردمی ضعیف‌نگه‌داشته‌شده می‌گویند در شرایطی دشوار که نهادهایی را ایجاد می‌کنند که به‌آهستگی به سمت حاکمیت تعاملات انسانی به صورتی مسالمت‌آمیز پیش می‌روند.

مطالعه موردی امریکا

یک ساعت پیش از شام در یکی از عصرهای ماه مه سال ۲۰۰۴، من و همکار مشاور امنیت ملی‌ام در زمینه اروپا، سوار یک قایق در کانال برلین شدیم تا دوباره ساخته شدن پایتخت «جدید» آلمان را ببینیم. سفر به نظر بی‌پایان می‌رسید و من سعی می‌کردم ناراحتی خود را از بودن روی آب پنهان کنم و وادار شوم دفاعی را که چند ساعت پیش‌تر از آن از چشم‌انداز دموکراسی در افغانستان و عراق انجام داده بودم اصلاح کنم.

در اوایل آن روز، در پاسخ به یکی از همکارانم که گفته بود هیچ «سنتی» برای دموکراسی نه در عراق نه در افغانستان وجود ندارد، از او پرسیده بودم: «دقیقا سنت دموکراتیک آلمان تا قبل از سال ۱۹۴۵ چه بوده است؟ آیا تجربه با قیصر بوده؟ بیسمارک؟ انتخاب هیتلر؟» آلمان عصر روشنگری را تجربه کرده بود اما به روشنی، ارزش‌های دموکراتیک قطعا در آن ریشه ندوانده بود. اگر بخواهیم انصاف داشته باشیم، پاسخ من باعث شد ارزیابی‌ای نیز درباره این داشته باشم که امریکا نیز زمینه‌ای خالی در چشم‌انداز گسترش دموکراسی داشته است. بنابراین با خودم در این باره فکر می‌کردم.

در آن بعدازظهر، سعی کردم آنچه را که گفته بودم نرم‌تر کنم و توضیح بدهم که دموکراسی امریکا زمان زیادی صرف کرده تا به بلوغ برسد. توضیح دادم: «تولد قانون اساسی امریکا در شرایطی اتفاق افتاد که جدال بین ایالت‌های برده‌داری و غیربرده‌داری وجود داشت و جان اجداد من سه‌پنجم یک انسان ارزش داشت.» اضافه کردم: «پدر من نمی‌توانست در سال ۱۹۵۲ برای رأی دادن در بیرمنگام ثبت‌نام کند. اما حالا کالین پاول وزیر خارجه است و من مشاور امنیت ملی. مردم می‌توانند یاد بگیرند که بر پیش‌داوری غلبه کنند و خودشان نهادهای دموکراتیک را اداره کنند.» همکارانم به نظر می‌رسید کمی جا خوردند از شخصی بودن این توضیح سیاسی من. شاید فکر نمی‌کردند نژادم به من زاویه نگاهی متفاوت به چالش‌های دموکراسی – و فرصت‌های آن – می‌دهد.

مدتی نه‌چندان طولانی قبل از اینکه دوره من در مقام مشاور امنیت ملی شروع شود، دعوتی را پذیرفتم که در آرشیو ملی برای یک بازدید و مطالعه بلندمدت مهیا شده بود. می‌خواستم روی اعلامیه آزادی بردگان مطالعه کنم و اگر درست‌تر بخواهم بگویم، به وضعیت اجداد سیاه‌پوستم در کشور نگاهی بیندازم. مثل بیشتر امریکایی‌های سیاه‌پوست، در زندگی من هم برده‌ها و برده‌دارهایی وجود داشته‌اند. مادر مادر مادربزرگ من پنج فرزند از برده‌داران مختلف داشت که آنها را مثل یک خانواده نگه می‌داشت. فرزندان او نیز همین وضعیت را داشتند و چندتایی از آنها توانستند خواندن را یاد بگیرند. در حال هر، دی‌ان‌ای من ۵۰ درصد افریقایی و ۴۰ درصد اروپایی است و شگفت‌انگیز اینجاست که ۱۰ درصد آن نیز آسیایی است.

وقتی که من اعلامیه آزادی بردگان را می‌خواندم قدم‌های دشوار پدر و مادرم در نگهداری از من و مشکلاتی را که آنها در جامعه داشتند به یاد می‌آوردم. از وقتی که آن اعلامیه را خوانده بودم چقدر گذشته بود و آیا تا به حال، آن را از اول تا آخر خوانده بودم؟ پاسخ به این سؤالات، مخصوصا سؤال آخر مرا خجالت‌زده می‌کرد. در مدرسه ابتدایی آن را خوانده بودم. بنابراین شروع کردم به دقت آن را خواندن و ادبیات کسانی که اعلامیه را نوشته بودند و از استثمارهای انگلیسی‌ها و شاه جرج سوم بسیار شِکوه داشتند، بسیار تاثیرگذار بود. آنها خشونت‌ها و وحشیگری‌های انگلیسی‌ها را ذکر کرده بودند و این ادبیات به من یادآوری می‌کرد که در زمانه‌ای که آنها قدرت را در اختیار گرفتند، اصلا فرصت بحث عقلانی درباره این وجود نداشت که چطور می‌توانند از حقوق تازه به دست گرفته خود دفاع کنند.

انگلو- امریکایی‌ها کسانی بودند که از نظر نژادی بسیار همگن بودند و انگلستان را ترک کرده و به مدت یک قرن «دنیای جدید» را اشغال کرده بودند. آنها به خود به عنوان مردمانی نگاه می‌کردند که با انگلیسی‌ها و پادشاهی انگلستان تفاوت داشتند. دخالت مداوم در امور آنها، آنان را به دسته‌های متفاوتی تقسیم کرده بود که با خشونت و جدیت با یکدیگر نزاع می‌کردند.

امریکا کشوری است که فرصت‌های زیادی در آن کورمال‌کورمال به دست می‌آید اما برای کسانی که بخواهند سخت کار کنند، و برای همین، کسانی را جذب کرد که با کار سخت مشکلی نداشته باشند. طبقات اجتماعی قدیمی و نظمی که بین آنها حاکم بود در دنیای جدید دنبال نشد چراکه اروپای ثروتمند و قدرتمند همان جایی که راحت بود باقی ماند. فضاهای وسیع و امکان ادغام زمین‌ها – به قیمت جان جمعیت‌های بومی –  تحرک اجتماعی را بیشتر ترغیب کرد. بنابراین کشور با یک سنت قوی حق مالکیت توسعه یافت. و بدون نظمی آریستوکراتیک که بخواهد سلطه‌ای بر کسی داشته باشد، امریکا تقریبا شبیه به سفیدترین لوحی زاده شد که کسی می‌توانست تصورش را بکند.

با در نظر گرفتن پیچیدگی‌های جهانِ به شدت به هم پیوسته امروز، تولد امریکا مسلما در زمانه‌ای ساده‌تر اتفاق افتاد. هفته‌ها و نه ساعت‌ها طول می‌کشید تا اخبار از دو سوی ساحل اقیانوس اطلس به سوی دیگر برسد. ماه‌ها و نه روزها طول می‌کشید تا افراد و کالاها از دو سوی ساحل اقیانوس اطلس به سوی دیگر بروند. مطمئنا دوران استعمار دورانی ساده‌تر بود اما به طور کلی ساده نبود و موفقیت تجربه امریکا نباید کم‌اهمیت در نظر گرفته شود.

با اینکه مشکلاتی در راه رسیدن به یک دموکراسی پایدار در امریکا وجود داشته، نباید آن را دست‌کم بگیریم. ولی در نظر داشتن این مشکلات می‌تواند مسیر دشوار رسیدن به دموکراسی را به ما نشان بدهد. در زمان جنگ امریکا برای استقلال‌، اشتباهات زیادی توسط کسانی مثل جرج واشنگتن و الکساندر همیلتون انجام شد و آنها نقطه‌ضعف‌های زیادی داشتند. همچنین شواهد تاریخی نشان می‌دهد که در ابتدای کار، نهادهای دموکراتیک چقدر ضعیف بوده‌اند. مثلا دیپلماسی بین ایالت‌های مختلف با قدرت‌های اروپایی ضعیف بوده، حمایت پشت جبهه در جنگ استقلال کم بوده و رهبران به اندازه کافی اعتماد به نفس نداشته‌اند. همچنین اصول کنفدراسیون به اندازه‌ای ضعیف بود که اصلا نمی‌تواند یک قوه مجریه ایجاد کند. نظام تازه بر‌پاشده به قدری ضعف داشت که نمی‌توانست از منافع جمهوری تازه حفاظت کند. به تدریج، بنیان‌گذاران به‌تجربه دریافتند که یک کشور جوان نیازمند نوعی اقتدار مرکزی است تا بتواند کار کند. از سوی دیگر، این‌طور فهمیده شد که تولد یک کشور کاری بسیار بزرگ‌تر از رد کردن یک استبداد و شک کردن به یک دولت بسیار قدرتمند است که در آن موقع، انگلستان بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *