فرانسیس فوکومایا، در ۲۷ اکتبر ۱۹۵۲ میلادی درهایدپارک در جوار شــیکاگو زاده شــد. پدرش، یوشــیو فوکویاما (Yoshio Fukuyama)، از نســل دوم آمریکایی ژاپنیتبار بود که دکترای جامعهشناسی از دانشگاه شیکاگو داشت و بهعنوان کشیش کلیسای پروتستان خـدمت میکـرد. مـادرش، تـوشــیکو کاواتـا فوکویاما (Toshiko Kawata Fukuyama)، کـه در شــهر کیـوتـو ژاپـن متولد شــد، دختر شــیرو کاواتا (Shiro Kawata)، بنیانگذار دپارتمانت اقتصاد دانشگاه کیوتو و نخستین رئیس دانشگاه شهر اوساکا (Osaka City University) بود. فوکویاما، دوران کودکی خود را در شهر نیویورک گذراند و در سال ۱۹۶۷ میلادی، همراه با خانواده، به ایالت شیکاگو کوچ کرد و در آنجا دورۀ دبیرستان را به پایان رساند.
مدرک لیسانس خود را در رشتۀ هنر از دانشگاه کرنل (Cornell University) به دست آورد و سپس در رشتۀ فلسفه سیاسی ادامه تحصیل داد و به درجۀ دکترا از دانشگاههاروارد نایل آمد. در حال حاضر، فوکویاما استاد اقتصاد سیاسی و رئیس گروه توسعه اقتصادی بینالمللی دانشگاه جانزهاپکینز در شهر واشنگتندیسی است. او از مشهورترین صاحب نظران لیبرال دموکراسی است که آرای او زمینه مباحث فراوانی در حوزه اندیشه سیاسی و نیز روابط بینالملل شده است.او همچنین یکی از تئوریسینهای جریان نومحافظهکار آمریکا و طرفدار جنگهای خاورمیانهای جرج بوش است.
تخصص اصلی فوکویاما اندیشه سیاسی است و تفکر او نیز بر مبنای یک نگرش فلسفی خاص بنا شده است. فوکویاما، نظریه پرداز «پایان تاریخ» و جهان شمولی لیبرال دموکراسی است و کسانی که ایدئولوژی ضد لیبرال دارند یا هوادار نظریه تنازعی و ادامه تنازع در تاریخ اند، چالشهای فراوانی با او داشتهاند. او نظریه خود را ابتدا در مقالهای با عنوان «پایان تاریخ» برای مجله منافع ملی (National Interests) در تابستان سال ۱۹۸۹ یعنی سال سقوط مارکسیسم – لنینیسم از اریکه قدرت بیان کرد و سه سال بعد در کتابی با عنوان «پایان تاریخ و آخرین انسان» به بیان تفصیلی نظریه خود پرداخت. فوکویاما در اولین سطرهای مقدمه کتابش مینویسد:
«من استدلال میکنم که اجماع قابل ملاحظهای درباره مشروعیت و مقبولیت لیبرال دموکراسی به عنوان نظام حکومتی که در چند سال گذشته در سراسر جهان به وجود آمده، پدیدار گشته و بر ایدئولوژیهای رقیب مانند سلطنت موروثی، فاشیسم و اخیراً کمونیسم چیره شده است. به علاوه من استدلال میکنم که لیبرال دموکراسی میتواند نقطه پایان تکامل ایدئولوژیک بشر را بنیاد گذارده و شکل نهایی حکومت انسان باشد وچنین به معنی پایان تاریخ است.» (Fukuyama,1992,p.1).
فوکویاما برای رسیدن به مفهوم و تبیین نظریه پایان تاریخ خود از دو پایه نظری مشخص استفاده میکند. او با بیان تأثیر مشابه و همانندسازی ناشی از علوم طبیعی جدید از یک سو و فلسفه تاریخ نوهگلی از سویی دیگر میکوشد تا شیوه جدیدی را در بیان اندیشه لیبرال دموکراسی اتخاذ کند؛ زیرا تا قبل از او کمتر تلاش شده بود تا از رویکرد هگلی که مارکسیستها و اقتدارگرایان عقل گرا، هر دو وارث آن شناخته میشدند، برای تبیین لیبرال دموکراسی استفاده شود.
فوکویاما در گام نخست این موضوع را طرح میکند که علوم تجربی جدید موجب شده است تا جوامع مختلف بشری که این علوم را به عنوان دانشهای پایه پذیرفتهاند، تأثیرات مشابهی را پذیرفته و نه تنها در حوزه اقتصاد و فناوری، بلکه در عرصه سیاست و فرهنگ هم از علوم جدید متأثر شوند. به عبارت دیگر پیدایش گرایشهای مشابه در سرزمینهای مختلف جهان تا حدودی تحت تأثیر علوم تجربی جدید است. به نظر وی تحت تأثیر علوم طبیعی مدرن و مهمترین محصول آن یعنی فناوری، کشورها ناگزیر از مدرنیزاسیون اقتصادی و اجتماعیاند. آنها باید در قالب دولتی متمرکز و در شکل یک ملت متحد شوند، شکل سنتی قبیله گرایی جای خود را به شهری شدن بدهد، خانوادهای با مبانی جدید اقتصادی و کارامدی جایگزین خانواده سنتی -قبیلهای و کشاورزی شود و امکان تحصیل و دستیابی به آگاهیهای عمومی آن هم با استانداردهای جهانی برای شهروندان یک کشور فراهم شود.
این تحولات به طور طبیعی و مشابه در بیشتر جوامعی که علوم طبیعی جدید را به کار میگیرند و فناوری و نهادها و اندیشههای مدرن در آنها وارد میشود اتفاق میافتد. به عبارت دیگر از نظر فوکویاما علم جدید و مدرنیسم نتایج گریزناپذیری در مجموعه جوامع بشری داشته و به نوعی همسانی در نوع زندگی اجتماعی در اکثر این جوامع انجامیده است، اما این زمینه ساز پایان تاریخ است و نه خود آن. پایان تاریخ به معنی همسان شدن جوامع نیست؛ بلکه پایان تاریخ نتیجه پایان زمینه اصلی مناقشه و تعارض در تاریخ یعنی، تضاد ایدئولوژیک است. حال چگونه این تضاد ایدئولوژیک به پایان رسیده است؟ فوکویاما برای پاسخ به این سؤال از اندیشه نوهگلیهایی چون الکساندرکوژف(Alexander Kojève)، بهره میگیرد.(سلیمی،۱۳۸۶)
نگرش هگلی به تاریخ مبانیای دارد که میتوان تفاسیر مختلفی از آن کرد. هگل تاریخ را دارای یک جهت تکامل میدانست. تاریخ براساس معارضه و تضاد میان نیروهای درونی آن در یک جهت معین، رو به تکامل دارد و این تکامل جریانی بیپایان نیست و سرانجامی دارد. منطق علوم طبیعی مدرن و تأثیرات همسان کننده فناوری نشان داد که حرکت تکاملی و رو به جلوی تاریخ امکان پذیر است. اما مبنای اصلی تضاد و تکامل تاریخ چیست؟ آیا آن گونه که مارکس میپنداشت مبنای این تضاد، مادی است و خود را در عرصه اقتصاد و نیروی کار نشان میدهد؟ فوکویاما معتقد است برداشت و تفسیر اقتصادی و مادی از ماهیت انسان و تضاد و تکامل تاریخ براساس آن، ناقص و نامناسب است. تفسیر او بر یک پایه انسان شناختی هگلی قرار گرفته که با انسانشناسی مارکسیستی کاملا متباین و حتی متناقض است. به نظر او انسان یک «حیوان اقتصادی» نیست؛ بلکهاندیشه و شناخت، جوهر اصلی وجود انسان است.
براساس برداشت هگل از انسان، فوکویاما معتقد است که آدمی نیز مانند حیوانات نیازهای طبیعی دارد و به دنبال آن است که آنها را به دست آورد؛ بنابراین او در پی غذا، نوشیدنی، پناهگاه و هرچیز دیگری است که جسم او را تأمین میکند و نگاه میدارد، اما انسان به طور بنیادی با دیگر حیوانات متفاوت است. این تفاوت او در گرایش و تمایلش به دیگران تجلی مییابد، بدین گونه که او میخواهد شناخته شود و به خصوص به عنوان یک انسان شناخته شود و شأن، منزلت، ارزش و اعتبار خاص خود را داشته باشد. این اعتبار نخستین علت خواست انسان برای به خطر انداختن زندگی خود، مبارزه برای شخصیت اجتماعی، حیثیت و شهرت ناب است. (Fukuyama, 1992, p.10).
شناختن و شناخته شدن و دستیابی به حیثیت انسانی، جوهر اصلی وجودی انسان است. هگل با بیان این خصوصیت ذاتی، بسیاری از حوادث تاریخی را توضیح میدهد. در بسیاری از این حوادث میبینیم که چگونه ترس از مرگ که جزء غرایز انسان و همه حیوانات است رخت بر میبندد و انسانها در شرایطی که نه غذایی، نه پناهگاهی و نه امنیتی هست، هستی خود را برای شناختن و شناخته شدن، دستیابی به ارزش، اعتبار و آزادی داوطلبانه از دست میدهند. در سرآغاز تاریخ بشری زمانی که بردگان به دنبال آزادی خویش و شناخته شدن به عنوان انسان هستند، این گرایش و تمایل ذاتی بشر به آزادی و ارزش و اعتبار برای اولین بار تجلی مییابد. تا زمانی که انسانها در بند بوده و بدون تمایل و اراده خویش در قیدوبند تحت انقیاد دیگراناند، انسانیت آنها امکان ظهور نمییابد. تمایل انسانها برای شناختن و شناخته شدن و دستیابی به آزادی «تضاد»ی را در جوهر تاریخ به وجود آورده است. در این تضاد نیروها و اندیشههایی که به دنبال انقیاد انساناند در یک سو و نگرشها و تفکراتی که آزادی انسان را به ارمغان میآورند در سوی دیگر قرار دارند.(Fukuyama, 1992, pp.11-12)
تضاد ذاتی موجود در تاریخ، تضاد میان اربابی و بندگی و میان اندیشههایی است که یکی ارباب بودن و بردگی را توجیه میکند و دیگری در پی آزادی و شناخت انسانی است. فوکویاما براساس نوهگلی معتقد است که این تضاد در انقلابهای آزادیبخش فرانسه و امریکا پدیدار گشت. به بیان فوکویاما آن چنان که الکساندر کوژف به درستی تشخیص داده بود، هگل تاریخ را نبرد اندیشهها و آگاهی انسانی میداند. الکساندر کوژف خود یک مارکسیست است، اما به نظر فوکویاما نگرش او با مارکسیستهای مادیگرای کلاسیک متفاوت است و او نیز قرائت هگلی درباره پایان تاریخ را روایت میکند. مساله پایان تاریخ نخستین بار نیست که در عرصه تفکر بشری مطرح میشود. مارکس نیز نقطه پایانی برای تاریخ قائل و معتقد بود که سرانجام تاریخ با پایان نبرد طبقاتی بین آخرین طبقات تاریخساز یعنی بورژوازی و پرولتاریا پایان میپذیرد، اما هگل که نخستین فیلسوفی است که به بیان فوکویاما به زبان علوم جدید سخن گفته نیز معتقد به پایان تاریخ است.
همچنان که الکساندر کوژف با استناد به «پدیدارشناسی ذهن»(Phenomenology of Mind) هگل نقل میکند، این فیلسوف بزرگ نیز معتقد بود تاریخ در سال ۱۸۰۶ به پایان رسیده است. نه بدین معنی که دیگر هیچ حادثه بزرگی اتفاق نمیافتد، بلکه منظور او پایان نبرد اندیشهها و ایدههاست.(سلیمی، ۱۳۸۶) فوکویاما معتقد است برای هگل تضادی که تاریخ را میسازد و به پیش میبرد در حوزه آگاهی انسانی است. البته گاهی این اندیشه و این آگاهی در قالب اصطلاح «ایدئولوژی» درک میشود. ایدئولوژی ممکن است شامل مذهب، فرهنگ و مجموعهای از ارزشهای اخلاقی که در هر جامعهای وجود دارد شود، ولی بنیاد اصلی ایدئولوژی، آگاهی و اندیشه انسانی است. نگرش هگل درباره رابطه بین «ایده» و «واقعیت» بسیار پیچیده است. اما در این نکته میتوان تصریح کرد که این بستر مادی تاریخ، زمینه ساز و شکل دهنده به ذهنیت بشر نیست؛ بلکه هر اقدام، پدیدهای در عرصه تاریخ است.(سلیمی، ۱۳۸۶).
از این رو فوکویاما در این کتاب با تاثیر پذیرفتن از انسان شناسی هگلی الکساندرکوژف، ایدئولوژی را چهره تبلور یافته نظامهای فکری میداند که میخواهند تمامی جامعه را براساس شناخت خود، سامان بخشند. از سوی دیگر همانطور که بیان شد، او معتقد است که این نظامهای عقلایی خود را در قالب «ایدئولوژیها» نشان میدهند و سرتاسر تاریخ مملو از حوادثی است که در اثر تقابل ایدئولوژیها با یکدیگر پدید آمدهاند. از این روست که اصولا تاریخ به معنی تضاد ایدئولوژیهاست. بنابراین اگر زمانی پدید آید که در آن زمان تضاد ایدئولوژیکی اساسی و بنیادی در تاریخ به سبب فایق آمدن یک ایدئولوژی بر رقبا وجود نداشته باشد، آنجاست که تاریخ به پایان راه خود میرسد. پایان تاریخ دقیقاً به این معناست که اگر عقلانیت عمومی بشر در مورد مقبولیت یک ایدئولوژی به نتیجه برسد و یک ایدئولوژی به شرایطی نایل شود که هیچ رقیب هماوردی در عرصه جهانی نداشته باشد، آن گاه میتوان از پایان تاریخ سخن گفت. بنابراین پایان تاریخ از منظر فوکویاما، پایان مشکلات و بدبختیها و نقطه اشباع سعادت نیست، بلکه به معنی پایان تضادهای تاریخساز ایدئولوژیکی است.
فوکویاما در ادامهاندیشهورزیهایش در سال ۲۰۰۲ کتاب معروف«آینده فرا انسانی ما» را به چاپ رسانید. پس از انتشار این کتاب، عدهای از منتقدان او، کتاب را دلیل چرخش فکری او و بازپسگرفتن نظریه پایان تاریخ او دانستند. اما فوکویاما در مقدمه کتاب خود مینویسد: «شاید نوشتن کتابی در مورد بیوتکنولوژی برای کسی که در سالهای اخیر اساسا در زمینههای فرهنگی و اقتصادی کار کرده است نوعی تغییر مسیر جدی جلوه کند، اما در واقع چنین دل به دریا زدنی چندان بیحکمت نیست…»، او در ادامه بیان میدارد که: «من در خلال اندیشه درباره نقدهای نوشته شده بر مقاله آن سال خود(منظور مقاله پایان تاریخ)، به این نتیجه رسیدم که تنها برهانی که نمیتوان آن را رد کرد، برهانی است که میگوید بدون پایان یافتن کار دانش طبیعی، پایانی برای تاریخ وجود نخواهد داشت…حمله تروریستی یازده سپتامبر ۲۰۰۱ در آمریکا، اگرچه دوباره تردید در مورد نظریه پایان تاریخ را زنده کرد، اما این بار زمینه رویارویی تمدنها(اصطلاح مورد استفادههانتینگتون) بین غرب و اسلام بود.»
فوکویاما با رد این انتقادات، این حادثه را بازمانده تلاشهای نومیدانهای میداند که در طی زمان زیر موجهای گستردهتر نوگرایی غرق خواهد شد. اما در ادامه به نکته جالبی اشاره میکند که اساس کتاب حاضر(آینده فرا انسانی ما) را تشکیل میدهد:«آنچه حوادث یاد شده به آنها اشاره دارد این واقعیت است که علم و تکنولوژی بنیانگذاران دنیای نوین، خود نقاط ضعف اساس تمدن ما نیز هستند. شرکتهای خطوط هوایی، آسمانخراشها، و آزمایشگاههای بیولوژیکی که همگی نماد زندگی نوین اند تبدیل به سلاحهایی در خلق ابتکار زیانبار شدهاند.
بدین معنی فوکویاما نظر کسانی که معتقدند تنها عنصر جریانساز در تاریخ، تضادهای ایدئولوژیک نیست و نیز این امر که اکتشافهای نوین و انقلابهای تکنولوژیکی نیز میتوانند در سرشت و طبیعت بشر، تحول زندگی اجتماعی تاریخی او و… اثر گذارند را به نوعی میپذیرد. او در نظریه جدید خود ادعا میکند که اگر تاریخ را محصول منازعات ایدئولوژیک بدانیم، تاریخ پایان یافته است و انسان آزاد که محصول و نتیجه لیبرال-دموکراسی است، دیگر درگیر منازعات ایدئولوژیک نخواهد شد. اما او ضمن پذیرفتن این نظر، نظریه قبلی خود را کنار نمیگذارد و به تکمیل ان میپردازد.
بنابراین کتاب«آینده فراانسانی ما» تلاش برای جبران نقصهای نظریه پایان تارخ فوکویاماست. او تاریخ به پایان رسیدهایدئولوژیک را با ماهیت و سرشتی کاملا متفاوت دوباره به راه میاندازد. این تغییر ماهیت، ناشی از پیشرفتهای حیرتانگیز و نوینی است که در علم زیستشناسی، پزشکی و مهندسی ژنتیک صورت پذیرفته است. این پیشرفتهای دانش پزشکی و مهندسی ژنتیک میتواند ماهیت و سرشت انسان را تغییر داده و آینده را با موجودی «فراانسانی»(the Post Human) که در دل آن قرار گرفته است، تعریف و تبیین نماید. بدین مفهوم که دانش جدید امکان به وجود آوردن «فرا انسانی» را دارد که با از بین بردن ویژگیهای طبیعی و خصوصیات انسانی خود قصد جایگزین کردن خصوصیات نوین و متعالی به جای آنها را در ذهن میپروراند. این انسان از نظر فوکویاما میتواند از مسیری جدید، دوباره تاریخ را به راهاندازد. پس از نظر فوکویاما، پایان تاریخ با موضوعیت انسان طبیعی به وقوع پیوسته ولی تاریخ تازهای البته با موضوعیت موجود جدیدی به نام «فراانسان» آغاز گشته است.
البته فوکویاما در این کتاب بسیار بیشتر از کتاب «پایان تاریخ» نسبت به تدبیراندیشی برای چالشها و بحرانهای آینده تلاش میکند. او ساختن دوباره نظریه حقوق طبیعی انسان را یکی از تدابیر برای روبهرویی با این چالشها میداند. فوکویاما به اقتضای زمینه تخصصی خود یعنی فلسفه اقتصاد سیاسی، بخش اول از کتاب را(راههایی به سوی آینده) به بحثهای فلسفی، اجتماعی، اقتصادی و تلاش برای یافتن راهحل برای مشکلات بالقوهای که در قسمتهای دیگر کتاب شرح داده شده، اختصاص داده است. فوکویاما در این کتاب هم، مانند کتاب پایان تاریخ، فیزیک را پس از کوانتوم و نظریههای مکمل نسبیت عام اینشتین، تمام شده میداند و معتقد است در فیزیک چیزی برای کشف کردن نمانده است. اما چشمانداز این کتاب، تاثیرات شگرف و مختلفی است که دانش ژنتیک و زیست شناسی بر زندگی انسان و تاریخ حیات او خواهد گذارد.
میتوان دغدغه اصلی فوکویاما در این کتاب را تاثیرات نامطلوب فرآوردههای دارویی اثرگذار بر عملکرد مغز انسان، تاثیرات استنساخ انسان و کودکان طراحی شده یا سفارشی به خواست والدین با استفاده از فناوریهای ژنتیک دانست. او نگران به وجود آمدن طبقهای از اشراف است که اشرافیت خود را به سبب اقدامات ژنتیکی خاص والدین خود به دست آوردهاند. او در این زمینه راهکار قانونی و سختگیری و نظارت شدید بر دستکاری ژنتیک فرزندان را پیشنهاد میکند. او در بخش دوم(انسان بودن) نگرشی مبتنی بر حقوق و کرامت انسانی به شأن و طبیعت بشر دارد و در بخش پایانی کتاب(چه باید کرد) نیز بیشتر به سیاستهای کنترل سیاسی بیوتکنولوژی و نقد شیوههای فعلی نظارت بر آن میپردازد و در نهایت به منظور در امان ماندن از خطر تکنولوژیهای زیستی و ژنتیکی، راهکارهای سیاسیای را برای آینده پیشنهاد میکند. فوکویاما در هر کدام از این مباحث، با دقت و موشکافی خاص، کلیه نظرات مخالف و موافق را در آن زمینه جمعآوری کرده و سپس نتایج مثبت و منفی این فناوریها را در آینده برای انسان، متذکر شده است.